يك هدية خوب براي ليلا

مهدي موسوي
mousavi80@hotmail.com

كيك را ساعت شش و نيم آوردند. رضا كارگر قنادي را راهنمايي كرد و گفت كيك را بگذارد وسط ميز نهارخوري شش نفرهشان كه كنار هال بود. كارگر كيك را جابهجا كرد تا درست وسط ميز باشد. بعد، به آن نگاه كرد و گفت: «چهطوره؟» رضا ميز و كيك دوطبقه را برانداز كرد.
- خوبه. همينجا خوبه.
با هم به طرف در رفتند. دوتا اسكناس هزارتوماني از جيبش درآورد و به كارگر داد. گفت: «دستت درد نكنه. به آقا بابك سلام برسون.» گفت: «بگو فردا صبح مييام پيشش.»
در را كه بست، توي آينه دستي به موهايش كشيد و بعد، به طرف آشپزخانه سرك كشيد.
- ليلا... ليلا! بيا ببين چهطوره.
آمد كنار ميز ايستاد تا عكسالعمل ليلا را ببيند.
ليلا از آشپزخانه كه بيرون آمد، داشت دستهايش را با پشت دامنش خشك ميكرد. جلوتر كه آمد، دستهايش را به هم زد و گفت: «واي... دستت درد نكنه. خيلي قشنگه.» آنطرف ميز، روبهروي رضا ايستاد. هردو به كيك دو طبقة سفيدشان نگاه ميكردند. روي كيك نوشته شده بود: «براي سالگرد ازدواج رضا و ليلا» اسم قنادي بابك هم خيلي ريز، گوشة كيك بود.
رضا بيست و هفت ساله بود و ليلا دو سال از او كوچكتر. توي يك مهماني با هم آشنا شده بودند و بعد، ازدواج كرده بودند. هرجا حرف ازدواجشان پيش ميآمد، رضا فراموش نميكرد كه بگويد: «يك ازدواج بدون عشق.» و بعد، هردو با هم ميخنديدند.
از ساعت هفت، مهمانها شروع كردند به آمدن. فقط چهار نفر را دعوت كرده بودند. ليلا گفته بود: «دوست ندارم همه بفهمن كه ما سالگرد ازدواج گرفتيم.» رضا لپش را كشيده بود و گفته بود: «گوگوري... ميخواي اصلاً هيچكس رو دعوت نكنيم؟ ميشينيم برِ دل هم و تا صبح قربون صدقة هم ميريم.» ابروهايش را بالا داده بود و خيلي جدي گفته بود: «نخند!... نخند!» و ليلا، اول جلو خندهاش را گرفته بود و بعد، آنقدر خنديده بود كه چشمهايش خيس شده بود.
اول افسانه آمد. دخترعموي رضا كه دانشجوي سال دوم رياضي بود. بعد، سارا و شوهرش كه دوستهاي خانوادگي ليلا بودند و دو سال پيش ازدواج كرده بودند. اكبر، دوست و همكار رضا هم ساعت هفت و نيم آمد. اكبر جعبهاي بزرگ و كادوپيچشده زير بغلش گرفته بود. كادويش را گذاشت روي ميز؛ كنار كيك و بقية كادوها. همه چيز مرتب بود.
رضا گفت: «مسخرهبازيهات تكراري شده. يك كارتن بزرگ برميداري ميياري و بعد، وقتي بازش ميكنيم، چي ميبينيم؟ مثلاً دوتا كتاب.»
افسانه گفت: «جدي؟!» خنديد. خم شد و جعبة بزرگ را تكان داد. گفت: «نه، مثل اينكه اين دفعه يك چيز حسابيه.» اكبر گفت: «اين عادت داره منو خراب كنه.»
ليلا با سيني چاي از آشپزخانه آمد. به بچهها نگاه كرد و گفت: «چرا مثل احمقها دور ميز نشستين؟ ميخواين از راه نرسيده ترتيب كيك منو بدين؟» كسي حرف نزد. به ليلا نگاه ميكردند. استكانها را يكييكي جلو مهمانها گذاشت. گفت: «آره، ازدواج خيلي خوبه... آدمهاي مجرد هيچچي از زندگي نميفهمن.» و نشست روي صندلي خالي بين اكبر و رضا؛ روبهروي شوهر سارا كه آنطرف ميز نشسته بود. گفت: «درسته سارا؟» و هردو خنديدند. سارا گفت: «البته اگه اين آقايون يه كم به فكر دل صاحبمردة ما باشن.» جلال به سارا نگاه كرد. گفت: «اين جمله رو بدين با آبطلا بنويسن و بزنين توي اتاق خواباتون.» گفت: «مثل ما. بنويسين: مردها بايد به فكر دل صاحبمردة خانمها باشند.»
بعد، اكبر و رضا هم داخل بحث شدند و با هم دربارة ازدواج و عشق و ازدواج بدون عشق و... حرف زدند و خنديدند.
سارا به افسانه گفت: «پس چرا تو چيزي نميگي دخترة مجرد؟» افسانه گوشة لبش را با دستمال پاك كرد و گفت: «گوش ميكنم ياد بگيرم.» گفت: «ما ذهنمون اونقدر از اين چرت و پرتهاي توي كتابها پره كه ديگه نميتونيم وارد اين معقولات بشيم.» بعد، باز هم دربارة عشق و ازدواج و درس و كار و امتحان و... حرف زدند.
ساعت از هشت گذشته بود كه اكبر گفت: «فكر نميكنين ديگه نگاه كردن به كيك بس باشه؟» رو كرد به ليلا و گفت: «عروس خانم نميخوان كيكشونو ببُرن؟» ليلا خنديد. رضا گفت: «باشه. ولي اول كادوها.» افسانه گفت: «دارم فكر ميكنم كيك به اين بزرگي رو چه جوري ما شش نفر بخوريم.» رضا گفت: «شكمو! كادوتو باز كن.» جلال گفت: «پس كادوي شما كو آقا دوماد؟» رضا گفت: «من آخر.»
بعد، كادوها را يكييكي باز كردند و شعر خواندند. افسانه يك تابلو نقاشي آورده بود. سارا و جلال هم يك دست قاشق و چنگال شيك و گران. توي جعبة بزرگ اكبر هم يك درختچة مصنوعي زيبا بود.
وقتي همه كادوها را باز كردند، ساكت شدند و به رضا نگاه كردند. گفتند: «خب... حالا كادو آقا رضا» رضا به ساعتش نگاه كرد. گفت: «خيلي خب» بعد، بلند شد و از توي جيب كتش كه به چوبلباسي آويزان بود، پاكتي درآورد. آمد و پشت سر ليلا ايستاد. پاكت را توي هوا چرخاند و گفت: «فكر ميكنين چي باشه؟»

ليلا نامه را كه خواند، چشمهايش گرد شد. برگشت، رضا را نگاه كرد و گفت: «جددي؟» و دوباره به نامه نگاه كرد. همه با نگاههايشان از رضا ميپرسيدند كه قضيه چيست. رضا نامه را از دست ليلا گرفت و بلند براي همه خواند:

سلام خدمت عروس خانم يكساله، خانم ليلا مرادي. همسرتان لطف كردند و مرا براي اولين سالگرد ازدواجتان دعوت كردند خانه. با كمال ميل ميآيم.
دوست شما ناصر فرخنده

سارا و جلال خنديدند و گفتند: «آخي!» افسانه و اكبر، پرسشآميز يكديگر را نگاه كردند. بالاخره افسانه به حرف آمد و گفت: «ناصر فرخنده كيه ديگه؟» و سارا شروع كرد به توضيح دادن كه هنرپيشة محبوب ليلاست و ليلا از بچگي دوستش داشته و هميشه دوست داشته ببيندش و هيچوقت نتوانسته با او ارتباط داشته باشد و... افسانه به ليلا و رضا نگاه كرد و گفت: «وا؟ اينم شد كادو؟» رضا گفت: «آره ديگه. اينم يه جورشه. ليلا، خوشحالي؛ نه؟»
ليلا هنوز به كاغذ نگاه ميكرد. بعد، سرش را بالا آورد و گيج به رضا گفت: «رضا، واقعاً ميياد؟» بعد كه ديد همه نگاهش ميكنند، بلند شد و رفت توي آشپزخانه. گفت: «برم ميوه بيارم.» رضا گفت: «به من ميگفت هميشه آرزو داشتم با آقاي فرخنده ازدواج كنم. ميگفت يك آرزوي دستنيافتني» بعد با سارا و جلال، سه نفري زدند زير خنده. ليلا كه با سبد ميوه آمد، اكبر پرسيد: «مگه يارو چند سالشه؟» رضا به زور جلو خودش را گرفت و وقتي خندهاش بند آمد، گفت: «پنجاه و دو سال» و همه با هم خنديدند. ليلا گفت: «بخندين!» بعد، گوش سارا را گرفت و گفت: «تو باز دهنلقي كردي؟» سارا همانطور كه ميخنديد، گفت: «نه به خدا. رضا گفت.» ليلا نشست روي صندلي. دماغش را بالا كشيد و گفت: «بعدشم آقا رضا، پنجاه و دو سال نه؛ پنجاه و يك سال.» رضا گفت: «حالا... خب پنجاه و يك سال.» ليلا سرش را انداخته بود پايين و با ريشههاي كنارة روميزي بازي ميكرد.
افسانه به كاغذكادوهاي بازشدة روي ميز نگاه كرد و گفت: «پس چرا تشريف نياوردند حالا؟»
ليلا گفت: «رضا، چهجوري پيداش كردي؟» رضا لبخند زد.
- شماره تلفنش رو حميد برام پيدا كرد. بهش زنگ زدم. بعد رفتم و ديدمش. بهش گفتم يك كار فوري باهاتون دارم. فكر نميكردم به اين راحتي ميشه هنرپيشهها رو ديد.
افسانه گفت: «پس چرا نيومدن؟» رضا گفت: «عمداً گفتم دير بياد كه جمع شما بيسروپاها رو به هم نزنم.» به ساعتش نگاه كرد و گفت: «كمكم بايد بياد. گفت حدود نه مييام. ميگفت خيلي هم خوشحال ميشم.» ليلا گفت: «رضا، شام چي؟ چرا نگفتي شام درست كنم؟» رضا گفت: «اگه ميگفتم كه خراب ميشد. سفارش دادم از بيرون بيارن.» اكبر گفت: «نگفته بودي شام هم نگرمون ميداري!» رضا گفت: «برا سه نفر شام مييارن. شما هم ميخواين وايسين!»

ساعت نه و ده دقيقه آقاي فرخنده آمد. ساعت نه و نيم كادو آقاي فرخنده را كه يك گلدان شيشهاي كوچك بود، باز كردند. بعد، كيك را بريدند. ساعت ده هم، بچهها خداحافظي كردند و رفتند.
افسانه دم گوش سارا گفته بود: «آها حالا فهميدم كيه. چه جالب.» سارا از آقاي فرخنده امضا گرفته بود. و اكبر پرسيده بود چرا خيلي وقت است كه بازي نميكنيد. براي مهمانها شب خوبي بود.

شام را سه نفري روي همان ميز ششنفره خوردند و ليلا كلي از فيلمهايي كه آقاي فرخنده در آنها بازي كرده بود و دربارة نقشهاي آقاي فرخنده حرف زد. رضا دوباره توضيح داده بود كه چهطوري آقاي فرخنده را پيدا كرده و اينكه اولش فكر ميكرده چهقدر پيدا كردنش سخت است. آقاي فرخنده هم خنديده بود و گفته بود كه اتفاقاً شما بچهها باعث شديد كه من از تنهايي دربيايم. بعد هم خيلي تشكر كرده بود و دوباره سالگرد ازدواجشان را تبريك گفته بود و قول داده بود كه بازهم به خانهشان بيايد.

ساعت يازده و نيم، آقاي فرخنده رفت. رضا نشست روي كاناپه و تلويزيون را روشن كرد. ليلا ظرفهاي شام را جمع كرد و برد به آشپزخانه. بعد، آمد و كنار رضا نشست. رضا صداي تلويزيون را كم كرد و گفت: «اين هم از ناصر فرخنده. خوشت اومد؟» صورت ليلا را نوازش كرد و گفت: «حالا چرا دمغي؟» ليلا لبخند زد. گفت: «هيچي...» گفت: «دلم برا پيرمرد بيچاره ميسوزه. كاش نميذاشتيم شب بره.» رضا ابروهايش را بالا داد و گفت: «وا!» ليلا دماغش را بالا كشيد. زيرچشمي به رضا نگاه ميكرد. رضا خودش را ول كرد روي كاناپه. بعد، دوباره صداي تلويزيون را بلند كرد. از توي ليوان روي ميز سيگاري برداشت و آتش زد. كمي تلويزيون تماشا كرد. بعد، تلويزيون را خاموش كرد. گفت: «بيخيال! شنيدي كه، گفت بازم ميياد.» به ليلا نگاه كرد. لبخند زد. لپش را كشيد و گفت: «ميخواي باهاش ازدواج كني، شيطون؟!» و دوباره خنديد. سيگارش كه تمام شد، بلند شد. گفت: «بريم بخوابيم؟» ليلا گفت: «تو برو، من مييام. الان خوابم نميياد.» رضا به طرف اتاق رفت. قبل از اينكه توي تاريكي اتاقخواب گم شود، داد زد: «خواستي بياي، چراغها رو هم خاموش كن. يادت نره ها.»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30951< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي